در جایی که برخی دانشمندان مانند؛ وینبرگ، مونود و دانته از مفهوم زندگی در علم و دانش دلسرد و ناامید شده اند، دانشمندان دیگری آنرا پرمعنا و جهت دار یافته اند. برای نمونه؛ چالز آرچیبالد ویلر، فیزیکدان برجسته گفته است: "در نگاه اول بنظر می رسد که علم، هیچ جایگاه ویژه ای در عقل انسان برای معنای زندگی ندارد. انسان؟ یک ذهن خالص بیو شیمیایی! ذهن؟ حافظه ای مدل دار مانند مدارهای الکترونیکی! معنا؟ "چرا" هایی که باید بعد از هر محصول نامحسوس و گیج کننده، پرسیده شوند. انسان چیست که تمامی هستی باید به آگاهی او دربیاید؟ آیا انسان مانند یک ذره گرد و غبار بی ارزش در یک سیاره بی اهمیت در یک کهکشان، در فضایی بی ارزش نیست؟ اگر نه، پس فلاسفه قدیم حق داشتند! معنا مهم است. حتی اساس و کل است!".....
  آیا جهان ما تصادفی است
فیزیکدان انگلیسی، پل دیویس، شگفت زده در برابر زندگی ناعادلانه مطلق انسان، معتقد است که چیز دیگری باید وجود داشته باشد که به نفع انسان است و می گوید: "منشأ حیات در روی زمین می تواند نتیجۀ یک اتفاق شگفت انگیز شیمیایی باشد. با این حال، محاسبات نشان می دهد که حتی ساده ترین شکل سلول ها در کل جهان، تصادفی است که فقط یکبار اتفاق می افتد! و در یک تریلیون جهان مشابه هم همین است. بنابر این، شاید اصل زندگی یک اتفاق ساده و تصادفی نباشد، بلکه نتیجۀ خودکار مجموعه قوانین زیستی ذاتا دوستانه در طبیعت است."

دیویس در کتاب خود، «جایزه بزرگ کیهانی»، می نویسد: "چرا فقط جهان ما جای زندگی است؟" او در افسانه گلدی لاکس و سه خرس، یک استعاره قوی برای بیان این مناسبت عجیب بین جهان هستی و زندگی می یابد. داستان سه خرس برای اولین بار بوسیله شاعر انگلیسی، رابرت ساوثی، در سال 1831 منتشر شد. در این داستان یک خانوده خرس، پدر، مادر و فرزند در یک خانه جنگلی زندگی می کردند، یک روز که مامان خرس فرنی پخته بود، برای خوردن باید صبر می کردند تا خنک شود و برای همین برای قدم زدن به جنگل رفتند. در این زمان گلدی لاکس خانه آنها را پیدا کرد و برای فضولی وسایل خانه، صندلی ها، تختخواب ها، فرنی و همه چیز را مورد بازرسی قرار داد. او تختخواب و صندلی های والدین را بیش از حد سفت و یا بیش از حد نرم و فرنی آنها رابیش از حد داغ و یا بیش از حد سرد یافت. ولی وسایل و فرنی بچه خرس را مناسب دید. وقتی که خرس ها به خانه جنگلی شان بازگشتند، دیدند که گلدی لاکس در تختخواب بچه خرس خوابیده و فرنی او را خورده است!
دیویس تشابه ها را یادآور می شود. شرایط زندگی در جهان هستی، درست و مناسب است. اگر قوانین شناخته شده طبیعی، کمی بیشتر یا کمتر از آنچه که هست، می بود، جهان هستی مانند فرنی، به معنای واقعی کلمه برای زندگی، بیش از حد گرم و یا بیش از حد سرد می شد.ستارگان بیش از حد می درخشیدند و یا اصلا نمی درخشیدند و یا بجای انفجار، منهدم می شدند. بنابراین، عدم پراکندگی شیمیایی در طبیعت، پشتیبان نهایی زندگی است. اگر اختلاف جرم بین یک پروتون و یک نوترون دقیقا آنچه که هست، نمی بود، از نظر علم شیمی، گذران زندگی میسّر نمی شد. اگر تمام این ویژگی های دقیق که در طول سه و نیم میلیارد سال گذشته تا به امروز وجود داشته اند، نمی بود، امروزه ما بر روی کره زمین زندگی نمی کردیم.

فیزیکدان برجسته، فریمن دایسون، معتقد است که احتمال شرایط زندگی بسیار بسیار ناچیز است. ویژگی های فیزیکی جهان هستی برای شرایط زندگی، بسیار دقیق و ریز هستند و به بیان دیگر؛ گویا که "جهان هستی می دانست که ما می آییم." به عنوان یک نتیجه از این اطلاع قبلی کیهانی، شرایط زندگی مهیا شده و جهان هستی از قبل برای پذیرش ما آماده بوده است. همه چیز به درستی چیده شده بود و زندگی فقط باید خود را نشان می داد.
سر فرد هویل، یکی ازبرجسته ترین کیهان شناسان قرن بیستم، هم به نظر می رسد که با تئوری "جهان هستی از قبل می دانست که ما می آییم." موافق است. با بازتاب تفکر در میزان دقیق شرایط لازم برای زندگی که جهان مهیا کرده بود، به جایی به غیر از زندگی نمی توانست برسد. هویل معتقد است که جهان یک وظیفه مشخص را انجام داده است، گویا که قوانین فیزیک را برای آشکار کردن زندگی، دقیقا تنظیم کرده بودند.
اما این دیدگاه در علوم و کیهان شناسی همه گیر نیست. بخشی از دانشمندان معتقدند که هیچ رمز و رازی برای توضیح و تعریف وجود ندارد. زندگی، عقل و آگاهی تنها یک تصادف آماری است. با توجه به زمان بی نهایت، غیر محتمل ترین امر هم پیش می آید. زندگی ما در این جهان هستی به دلیل یک شانس گنگ است و هیچ الگو و مفهومی در پشت صحنه وجود ندارد. این موقعیت سخت مرا به یاد این نظریۀ بی مورد گردترود استین می اندازد: "هیچ پاسخی هرگز وجود نداشته، ندارد، و نخواهد داشت. این تنها پاسخ است."

جریمه آگاهی
یک راز مخفی بی روح وجود دارد، و آن این است که دانشمندان از قدیم هنگام ورود به دروازه علم، به بازرسی ذهن افراد می پردازند. دلیل این امر این است که ذهن؛ همانگونه که بیشتر مردم می دانند، در علوم شناخته شده، وجود خارجی ندارد. زیرا تعاریف آگاهی، مانند؛ انتخاب، تمایل، عواطف، و حتی منطق در مغز با لباس مبدل پوشانده و تعاریف اصلی آنها مخفی نگاه داشته شده اند. همانگونه که کارل سگان ستاره شناس می گوید: "کار کرد مغز، که گاهی آنرا ذهن می نامیم، نتایج فیزیولوژی و آناتومی آن است و نه بیشتر!" فرانسیس کرک، نویسنده، در کتاب خود به نام فرضیه های شگفت انگیز، بطور صریح و روشن نوشت: "شما، با تمامی شادی و غم، خاطرات و اراده هایتان، در حقیقت چیزی بجز رفتار مجموعه گسترده ای از سلول های عصبی و مولکول های همراه آنها نیستید."
لوئیس کارول آلیس این را در عبارت دیگری اینگونه بیان می کند: "شما چیزی بیشتر از یک بسته سلول های عصبی نیستید." و یا ماروین مینسکی، موسس انجمن علوم شناخته شده ماساچوست و متخصص هوش مصنوعی آنرا گستاخانه اینطور بیان می کند: "مغز چیزی جز یک کامپیوتر گوشتی نیست." کرک کمی پیش تر رفته و در کتاب خود به نام مولکول ها و انسان اینگونه می نویسد: "هدف نهایی جنبش مدرن در زیست شناسی این است که زیست شناسی را در فیزیک و شیمی تعریف کنند." در اینجا برای تجزیه و تحلیل نهایی؛ دانت فیلسوف می گوید: "همه ما زامبی هستیم. هیچ کس آگاه نیست!"
این نظریات را سعی کنید به یک نوجوان که تازه در دنیای علم و دانش پای گذاشته، بقبولانید. آرتور کوستلر، نویسنده، نظریه دکارت، فیلسوف قرن هفدهم که تصورتولید بدن بدون عقل را مد نظر داشت را هدف قرار داده و می گوید: "اگر دکارت یک سگ پودل پشمالو داشت، اکنون تاریخ فلسفه چیز دیگری می شد." او می نویسد: "این سگ پودل پشمالو به دکارت می آموخت که برخلاف نظر او، حیوانات ماشین نیستند، و بنابراین، بدن انسان هم ماشین نیست که همیشه عقل از آن جدا باشد." این جهت غم انگیز و بی معنی علم، هرگز برای دانش پژوهان جوان آشکار نشده است ولی معمولا آنها بعدا، زمانی که بیشتر در مهارت های تخصصی خود تجربه بیشتری کسب کردند، متوجه این موضوع می گردند. من هنوز هیچ ارزیابی موثری از این دانش پژوهان جدید پیدا نکرده ام. آیا این امر تیره، در روی آنها اثر منفی می گذارد؟ آیا در برخورد با این موضوع، آنها آنرا دور می زنند و یا نادیده می انگارند؟ و یا به اعتقاد من؛ اغلب، با روان گسیختگی، در تلاش برای یافتن تعادل زندگی معنوی و علمی خود به حوزه های جداگانه پناه می برند و دراین مورد با سکوت رنج آور به زندگی خود ادامه می دهند؟

بنیادگرایان علمی اصرار دارند که علم در مسائل مربوط به معنا و مفهوم، بی طرف است. جهان همین است که هست! هر معنا و مفهومی که از جهان می یابیم، از طرف خودمان و مربوط به ماست و نه جهان! این ما هستیم که معنا را به جهان می دهیم ولی معنا را باید از درون جهان در یابیم. در واقع این یک شمشیر دو لبه است که از هر دو طرف آسیب می رساند. اگر معنا به جهان داده نشود پس بی معنایی هم به آن نباید داده شود. این یک واقعیت ساده است که دانشمندان بطور کلی، به همان کائناتی چشم دوخته اند و به همان مجموعه واقعیت هایی آگاهند که برای آن معنا های متفاوت می تراشند، روش هایی که به علم مربوط نیستند. تاکنون هیچ دانشمندی از یک معنا سنج برخوردار نبوده است. برای همین هم بنظر می رسد که یک رویکرد مناسب، سوالاتی فراتر از میدان دید علم، برای نظرات شخصی ای که به عنوان تفسیر تحمیلی رسمی جهان معرفی شده اند، بوجود می آورد. این امر به دانشجویان و دانشمندان جوان، این شانس مبارزه برای پیدا کردن مسیر خود و یافتن معنا و اهداف را می دهد و همچنین، باید بدانند که از گزند دانشمندان ارشد هم در امان هستند.

مترجم: فرشاد سجادی
منبع از هافینگتون پست
http://www.huffingtonpost.com/dr-larry-dossey/spiritual-living-is-the-u_b_621261.html